النجم

( وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ)النحل: ١٦

النجم

( وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ)النحل: ١٦

حجاب

يكشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۰، ۰۲:۵۴ ب.ظ
نمیدونم چه تعریفی از حجاب دارید. ولی با هر تعریفی و از هر قشری که باشید فکر کنم از مطالب این پست و عکس های اون خوشتون بیاد.یاحق.

به نام خدا

چادر مشکی

آخر هفته با بچه‌ها از طرف دانشکده رفتیم کوه. پای کوه (کوهپایه)که رسیدیم بچه‌ها با لباس ورزشی از مینی بوس بیرون اومدن. بعضی شون از بچه‌ها اون قدر عوض شده بودن که اصلا باورم نمی‌شد. وقتی می‌خواستیم حرکت کنیم چند تا از اونا همراه با مسئول اردو اومدن و بهم گفتن: "مگه تو با ما نمی‌ایای؟ پس چرا آماده نمشی ؟" با اعتماد به نفس بالا گفتم : من آماده‌ام مگه نمی‌بینید؟ گفتن: آخه کی با چادر رفته کوه که تو دومش باشی؟ اصلا با چادر نمی شه از کوه بالا رفت.

گفتم: باشه اگه نتونستم برمی گردم. شما نگران من نباشید. بچه‌ها گفتن: باشه هرجور راحتی اما اگه خسته شدی ما کمکت نمی‌کنیم و وسایلتو برات بر نمی‌داریم ها. گفتم باشه. به خدا گفتم: خدایا من حاضر نیستم به خاطر چند دقیقه خوش گذرونی عفت مو به باد بدم و مهم‌تر ازاون دل امام زمانمو بشکنم؛ پس یا صاحب الزمان خودت کمکم کنم.

حرکت کردیم؛ به یاد دوران دبیرستان افتادم که چطور دوستان و هم کلاسی هام یکی یکی به بهانه‌های مختلف چادر مشکی خوشگلشونو کنار می ذاشتن و...  . یکی می‌گفت با چادر مگه می شه درس خوند و دانشگاه قبول شد؟ اون یکی می‌گفت: با چادر اصلا نمیشه پیشرفت کرد. یکی دیگه می‌گفت: ما چه گناهی کردیم که نباید آزاد باشیم؟ به عقب نگاه کردم همه بچه‌ها عقب مونده بودن، با صدای بلند گفتم: بچه‌ها بیاین دیگه، چرا یواش یواش میاین؟ الآن شب میشه ها! و به راه خودم ادامه دادم. چند لحظه بعد متوجه شدم یکی از بچه‌ها داره صدام می زنه. برگشتم و به پایین نگاه کردم. گفت: ما خسته شدیم، کمی یواش‌تر برو تا بهت برسیم. همون جا نشستم تا این که اومدن بهم رسیدن. کمی استراحت کردیم. بعد دست یکی از بچه‌ها را گرفتم و بهش کمک کردم تا به بالای کوه رسیدیم.

روی زمین نشستم و به بچه‌ها نگاه کردم ، هرکدوم یه طرف افتاده بودن. گوشمو کمی تیز کردم. یکی از بچه‌ها می‌گفت: وای جلوی فاطمه پاک آبرومون رفت. توی دانشگاه که شاگرد اوله. این جاهم با اون چادرش از همه مون جلو زد؛ خواستم بهش به گم آخه دختر خوب، اگه برهنگی تمدن باشه که حیوون ها از همه متمدن ترن؛ چادر با دین و فرهنگ ما گره خورده. اصلا چادر مال ایرانی‌ها ست و اسلام هم اون رو به عنوان حجاب برتر معرفی کرده. به همین بهانه‌ها در عصر حاضر زنان را از خانه هاشون بیرون می کشن و می برن توی مغازه‌ها، پاساژها و کارخونه ها تا هم جیب خودشون رو پر کنن و هم وسیله‌ی سرگرمی خودشونو فراهم کنن. ای کاش می‌شد به این بچه‌ها بفهمونم که همیشه گرگ‌هایی برای شکار کردن ما خانم‌ها کمین کردن. بیایین هوشیار باشیم و نذاریم از ما سوء استفاده کنن.

فاطمه.پ

دانشجوی دندانپزشکی دانشگاه تهران


 

حجاب

دیگه عادت کرده بودم. هر روز بعد از مدرسه با چند نفر از دوستام می‌رفتم خیابون و با هم چرخی می‌زدیم. حرف‌ها هم همون حرف‌های همیشگی بود. مادرم فلان پاساژ یه شال خوشگل دیده می‌خواست بخره اما نشد؛ خواهرم یه مانتوی بنفش لیزری پسندید اما بابم نذاشت بخره؛ بعضی وقت‌ها می‌رفتیم توی پاساژها و لباس‌ها و مانکن‌ها را دید می‌زدیم و به هم نشون می‌دادیم.

حتی گاهی یک ساعت زودتر از خونه بیرون می‌زدم. توی مسیر، ویترین های طلا فروشی، لباس فروشی و بوتیک‌ها رو نگاه می‌کردم تا بعد از مدرسه حرف برای گفتن داشته باشم. آخه مامانم اینا هیچ وقت منو درک نمی کردن. اونا اجازه نمی دادن مثل دوستم با مد روز پیش برم .

اون روز که از مدرسه بیرون اومدیم، سولماز شال سفیدی رو روی سرش انداخت. مقنعه شو در آورد و با دست، موهای جلوی سرشو انداخت بیرون و گفت حالا بهتر شد. اوایل به رام سخت بود اما با گذشت چند روز همه‌ی ما چند نفر مثل اون شدیم. دیگه حتی بحثامون هم عوض شده بود. همش از لوازم آرایشی مثل رژ لب، ریمل و پنکک حرف می‌زدیم. گاه ساعت‌ها جلوی بوتیک‌ها و فروشگاه‌های لوازم آرایشی می‌ایستادیم. راستش رو بخواین احساس بزرگ شدن می‌کردم.

چند شب از ماه رمضون می‌گذشت. اما ما هنوز ...  . یه شب بعد از افطار  مادرم بهم گفت: دخترم! دارم میرم مسجد. اگه می خوی، به اهم بریم.

اصلا حال و حوصله‌ی مسجد رو نداشتم. اما برای این که مادرم ازم دلخور نشه باهاش رفتم. بعد از مدت‌ها چادر مشکیمو برداشتم، روی دوشم انداختم و رفتم مسجد. فاطمه و طیبه هم اونجا بودن . بعد از یک سال بالاخره با هم هم کلام شدیم. از درسم پرسیدن. من هم طفره رفتم. اما فاطمه گفت: معدلم توی خرداد هجده و سی صدم شد. طیبه هم گفت: من هم با بیماری مادرم شونزده شدم. اما من خجالت می‌کشیدم به گم چند تا درس رو مردود شدم و وسط تابستون دارم میرم سر کلاس. وقتی سخنران رفت بالای منبر، من خیالم از سین جیم‌های فاطمه و طیبه راحت شد. همه داشتن گوش میدادن. اما من به فکر سولماز بودم. آخه تازگی‌ها با اون پسره که بوتیک داشت دوست شده بود؛ اما تا جایی که من میدونستم اون نامزد داره و... . ناگهان صدای گریه‌ی اطرافیان نظرمو جلب کرد. اونا داشتن با حرفی حاج آقا گریه می کردن.

حاج آقا می‌گفت: پیامبر به شدت گریه می‌کرد و می‌فرمود: آن زنی که به موهایش آویزان شده بود و مغزش می‌جوشید برای این بود که موهایش را از نامحرم نمی‌پوشاند؛  آن زنی که به زبانش آویزان بود شوهرش را با زبانش می‌آزرد؛ آن زنی که گوشت بدنش را می‌خورد، بدنش را برای مردم زینت می‌کرد؛ آن زنی که به پاهایش آویزان بود، بدون اجازه‌ی شوهر از خانه خارج می‌شد؛ و آن زنی که به دو پستانش آویزان بود با همسرش هم بستر نمی‌شد؛ و آن زنی که دست و پاهایش بسته بود و مارها و عقرب‌ها بر او مسلط بودند، رعایت پاکی و نجاست را نمی‌کرد، غسل‌هایش را انجام نمی‌داد و در نمازش سستی می‌کرد. و آن زنی که صورت و بدنش را با دستان خودش قیچی می‌کرد، خود را بر مردان عرضه می‌کرد؛ و آن زنی که سرش سر خوک و بدنش، بدن الاغ بود سخن چین و دروغ گو بود؛  و آن زنی که به صورت سگ بود، آوازه خوان و حسود بود؛ و آن زنی که... ((عیون الاخبار ج1ص249-بحارالانوارج103ص246)). با شنیدن این حرف‌ها مردم فقط گریه می‌کردند و من فقط نگاه می‌کردم؛ البته نگاه می‌کردم و به سادگی اون جماعت می‌خندیدم؛ همش به خودم می‌گفتم آخه مردم چقدر ساده هستن، مگه می شه یکی خودشو به خوره، یا بدنشو قیچی کنه یا مغزش بجوشه؟! اصلا اینا با فرمولی فیزیک و ریاضی هماهنگ نیست پس امکان نداره درست باشه.

شب با همین فکرا رفتم توی رختخواب. چند لحظه بعد در اتاقم به صدا در اومد. چشمامو باز کردم، دیدم یکی از توی سیاهی نزدیک میشه. چشمامو بستم با تمام قدرت فریاد زدم مامان! کمکم کن من می‌ترسم. اما کسی برای کمکم نیومد. انگار هیشکی صدامو نمی‌شنید. اون سیاهی نزدیک شد و با صدای وحشتناکی گفت: پاشو بریم داره دیر میشه. با ترس و لرز گفتم: گم شو! خجالت نمی‌کشی؟ کجا بی‌ام؟ با عصبانیت بیشتر گفت: پاشو بریم وگرنه... . چشمامو باز کردم. قیافش خیلی زشت بود و همین طور داشت زشت‌تر می‌شد. با ترس گفتم: با...با...باشه چچچشم. ناگهان صداهای وحشت ناکی که مثل جیغ کشیدن بود نظرمو جلب کرد. گفتم: این چه صدائیه؟ اینا کین که دارن جیغ می زنن؟ پوزخند وحشتناکی زد و گفت: اینا دوستاتن. خوب نگاشون کن ببین می شناسیشون؟ یه کم دقت کردم، آره سولماز و بقیه بچه‌ها بودن؛ تا اومدم به خودم بی‌ام و ازشون بپرسم اینجا چه خبره؟ خودمو دیدم که از موهام آویزون شده بودم و سرم مثل آب سماور می‌جوشید. از دور همون سیاهی رو دیدم که داشت با صدای بلند و گوش خراشی می‌خندید. از چشمش خون و چرک می اومد. دائم می‌گفت: حالا بدنتو قیچی کن و بخور. مطمئن باش خیلی خوشمزه است.

 صدای زیبایی بهم آرامش می‌داد. بعد از چند لحظه متوجه شدم سرم روی زانوی مادرمه که دائم داره حمد می خونه و زیر لب دعا میکنه. آره! خدا منو نجات داده بود. و من به این فکر می‌کردم که چطور میتونم گذشته‌ی خودمو جبران کنم؟؟؟

 

 

به خاطر حفظ حجاب شهید می شوم

..ولله روسری خود را برنمی دارم هر چند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم

"دی نیوز" _فرهنگ و هنر _علی کاظم زاده:حجت الاسلام دکتر مرتضی آقا تهرانی در دوران اقامت آمریکا، امامت جمعه شهر نیویورک و مسئولیت موسسه اسلامی آن شهر را به عهده داشت. متن زیر خاطره ای از زبان ایشان است.

یک روز جلو در موسسه دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود .سئوال کردم چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟گفت به این نتیجه رسیده ام مسلمان شوم.پیشنهاد مطالعه چند کتاب را دادم، کتاب ها در اختیارش گذاشته شد بعد از مدتی با اشتیاق به نزدم آمد و گفت : کتابها را خوانده ام و می خواهم مسلمان شوم. باز چند کتاب دیگر به او دادم و گفتم: این ها را هم مطالعه کنید، این کار چند بار همین طور ادامه پیدا کرد.

مطمئن بودم جامعیتی از اسلام و مکتب تشیع برایش حاصل شده است.یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت : اگر همین الآن شهادتین را برایم نخوانید ، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم من مسلمان هستم تا همه متوجه شوند و به این طریق اسلام می آورم، شور و اشتیاق این دختر موجب شد تا به او قول دهم تا در مراسم جشن میلاد امام حسین(علیه السلام)در موسسه؛ ایشان بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.

روز میلاد امام حسین مراسم جشن برگزار شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشرف الان برگزار می گردد.

در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟بنده هم سئوالی مطرح کردم و گفتم هرکس جواب را می داندپیرامون آن توضیح دهد.سئوال درباره مسئله "بدا"بود که از اعتقادات مسلم ما شیعیان است.

هیچ کس جوابی نداد!سئوال را از این دختر پرسیدم مطالبی پیرامون آن به جمع ارائه داد. سپس در جلو جایگاه قرار گرفت ، پس از اقرار به شهادتین و ارائه عقاید به او ،اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد.رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را "رقیه" نهادیم.

چند روزی گذشت تا این که همین دختر را با حجاب کامل اسلامی همراه با مرد و زنی که به نظر پدر و مادرش بودند در خیابان جلوی موسسه با ما برخورد نمو دند.

آن مرد و زن با زبان فرانسوی شروع به سر و صدا کردند،چرا دختر ما را مسلمان نموده اید؟ به او بگویید حجابش را بردارد!... سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند. در همان وضعیت احساس کردم این دختر تازه مسلمان شده الآن در شرایط سختی است و خیال کردم دارد خجالت می کشد. به موسسه رفتم و زنگ زدم ایران دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم:آیا در چنین شرایطی اگر اصل دین شخص در خطر باشد شما اجازه می دهید روسری را بردارد؟ایشان فرمودند: اشکال ندارد.

به سرعت برگشتم و به این دختر گفتم : با یکی از مراجع صحبت کردم و در مورد شما فرمودند:اگر دین شما در خطر است، اشکال ندارد و شما می توانید روسری را بردارید

دختر تازه مسلمان در جواب به من گفت:این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه و بنا بر ضرورت است؟

گفتم : از احکام ثانویه می باشد

به سرعت پرسید: اگر روسری خود را برندارم و به خاطر حفظ حجاب کشته شوم آیا من شهید محسوب می شوم؟

گفتم: بله

گفت: ولله روسری خود را برنمی دارم هر چند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.

منبع : جام نیوز

 

 

 

01

02

03

04

05


نظرات  (۲)

سلام عالی بود خیلی تشکر
سلام

خیلی خوب بود و خوشم اومد.

خوبه این خاطره رو آن هایی که باید بخوانند ، ببینند .

دهه فجر رو بهت تبریک می گم .

موفق باشی

یا زهرا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی